سلام شرمنده از اینکه یه مدت نبودم راستش حال وحوصله نداشتم
و اما ادامه ماجرا.........
من پاکتو برداشتم و نامه رو خوندم وای نمی دونین چقدر خندیدم وقتی خوندمش اخه این پسره فکر کرده که میتونه با یه نامه دل منو بدست بیاره 
تمومه جزئیاتو براتون مینویسم:

به نام خالق هستی بخش
خانم .....(به علت مسائل سیاسی فامیلیمو نمی نویسم) راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم پس یک راست میرم سر حرف دلم
دفعه اولی که شما را دیدم
شیفته شخصیت و غرور تون شدم
چطور بگم شما با همه دخترا فرق دارین 
حدود یک ساله که میخوام این موضوع رو با شما در میون بذارم ولی نه روشو داشتم و نه جراتشو. در وجود شما دو خصلت نهفته که من رو سخت گرفتار و اسیر کرده :
 یکی: زیبای چهرتون که میدونم خیلی ها رو هم مثل من اسیر کرده 
و دومی: شما مانند یک مرد رفتار میکنین یعنی
نه با ناز وادا راه میروید و نه در حین حرف زدن عشوه میایید و  نه کار هایی رو  که  بقیه دخترا انجام میدن  انجام میدید و نه  ............
دیگه نمیدونم چطور بگم 
من شما رو دوست دارم  و می خوام باشما اشنایی داشته باشم تا بعد شریک زندگیتون باشم  البته اگه مایل باشید لطفا در مورد من و پیشنهادم فکر کنید و منو از این برزخ عشق نجات بدین خواهش میکنم 
دوستدار همیشگی شما : سعید
 

خدا میدونه این پیش خودش چی فکر کرده که این نامه رو برام نوشته 
ولی خدا رو شکر که  این عشق های دروغی برای من ارزشی ندارن و صدالبته که عاشق واقعی تو این زمونه کم پیدا میشه (خودم جزء این گروه اندکم  که تا ابد واسه عشقم وفادار میمونم)
اینم یه اعتراف تکاندهنده از خودم بود حتمامیگین عاشقی بهم نمیاد خب دیگه
 

 


 دیروزبرای اولین بار بعداز مدتها (بعد سه روز)رفتم یونی (همون دانشگاه)  
یونی به حدی شلوغ بود که نمیشد تو محوطه راه رفت چه رسد به داخل ساختمون
مثل اینکه کسی از ورودی های قدیم فارغ تحصیل نشده بود و ورودی های امسال هم روشون اضافه شده بودن (صد رحمت به بازار شام)
حالا بگذریم 
وقتی وارد حیاط  شدم طبق معمول اولین چیزی که قابل رویت برای همه بود (از جمله من)
برادران زحمت کش نگهبانی (سگ نگهبان) که برادران حراست باز هم فراموش کرده بودن قلاده این عزیزان را ببندن تا پاچه دانشجویان را نگیرند (بخصوص خانومها)
 مثل همیشه از اون فاصله داد میزنن خانوم موهاتو بذار تووو........ منم نه اینکه دانشجویه منظبط و نمونه ای هستم فوری به حرفشون گوش میدم و موهامو میذارم تووو
 کمی جلو تر میرم جمعیت انبوه پسرایی که گوشه ای از حیاط وایستادن و بروبر منو نگاه میکنن نظرمو جلب میکنه
قیافه هاشون اشناس اینا ورودی های قدیم هستن که می خوان سر در بیارن که ایا من مزدوج شدم یا نه (که البته این در مورد همهء دخترای قدیم الورود صادقه)
کمی جلو تر میرم پسرایی رو میبینم که دور هم جمع شدن کمی با شرم و حیاء اطرافو(دخترا ) رو نگاه میکنن و با هم شرطبندی میکنن که کی مخ کدوم دخترو میتونه بزنه
باز هم جلوتر میرم این دفه دخترایی رو میبینم که رو صندلی های حیاط نشستن  (خودشونو مثل دلقک ارایش کردن ) بلند بلند حرف میزنن (واسه جلب توجه که اره ما هم دانشجو شدیم) و چشاشون هم سیصدو شصت درجه دوران میکنه 
باز هم کمی جلو تر میرم  این دفه جمعیت دخترای دوره های قدیم و هم دوره ای های خودمو میبینم  خودمو میرسونم بهشون وای خدایا موضوع بحث اینها هم اینه که کدوم پسر با کدوم دختری از ورودی ها دوست شده ....... کی با کی دوستی شو بهم زده
کی با کی ازدواج کرده و از اینجور حرفا .......................
حوصله اینجور حرفا رو ندارم ازشون خداحافظی میکنم میرم تو ساختمون
با خودم فکر میکنم اینجا مثلا دانشگاهه و ما هم مثلا دانشجو  بجای اینکه فکرمون پیش درس باشه پیشه چه چیزاییه...
با عجله از پله ها بالا میرفتم  که کسی داد زد خانوم...... من برگشتم  دیدم یکی از اون پسرای جدید الوروده  رشتشو نمی دونستم ولی راحت میشد حدس زد که عمران میخونه خلاصه بدو بدو از پله ها اومد بالا  و روبروم ایستاد و گفت می خوام باهاتون اشنا بشم البته اگه مایل باشین منم طبق عادت معمول با یه تیکه پرونی میزنم تو ذوقه طرف
میدونم کار خوبی نیست ولی چیکار کنم از این سوسولا خوشم نمیاد
یه لحظه عذاب وجدان میگیرم با لحنه مودبانه ورودشو به دانشگاه تبریک میگم و ازش خداحافظی میکنم
خودمو میرسونم به استاد مشاورم(مهندس هنرور) در مورد واحد هایی که برداشتم باهاش صحبت میکنم
وای خدایا این استادمون چقدر با شخصیته
 مهندس هنرور یکی از اساتیدی هستش که من همیشه تحسینش کردم
بعد از راهنمایی از ایشون خداحافظی میکنم و با عجله از دانشگاه میزنم بیرون . میرم طرف ماشینم  که  پاکت زیر برف پاکن  ماشین نظرمو جلب میکنه  پاکتو  بر میدارم  و میبینم ............
باقی شو بعدا تعریف میکنم



لرزان گریستم خندان گریستمayda007

رگباری فرو کوفت

از درد همدلی بود

سیاهی رفت 

سر به ابی اسمان سودیم

در خور اسمانها شدیم.........

سایه را به دره رها کردیم

لبخند را به فرخنای تهی نشاندیم

سکوت ما بهم پیوست

وما ....... ما شدیم

تنهایی ما تا دشت عشق دامن کشید

افتاب از چهرهء ما ترسید

دریافتیم و خنده زدیم

نهفتیم و سوختیم

هر چه بهم تر تنهاتر

از ستیغ جدا شدیم

من به خاک امدم و بنده شدم 

تو به بالا رفتی و خدا شدی